loading...
عاشقان دل سوخته
آرمین بازدید : 1 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)


گربه و روباهگربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟

روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟

گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم

روباه پرسيد : چه هنري ؟

گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .

روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني .

    

 

در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه .

تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند .

گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد .

 

آرمین بازدید : 1 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)


 

روزي الاغ هنگام علف خوردن ،‌كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد .

الاغ خيلي ترسيد ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد .

 

 الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ در پاي من تيغ رفته است ، از تو خواهش مي كنم كه قبل از خوردنم اين تيغ را از پاي من در بياوري .

گرگه با تعجب پرسيد : براي چه بايد اينكار را بكنم من كه مي خواهم تو را بخورم .

الاغ گفت : چون  اين خار كه در پاي من است و مرا خيلي اذيت مي كند اگر مرا بخوري در گلويت گير مي كند وتو را خفه مي كند .

گرگ پيش خودش فكر كرد كه الاغ راست مي گويد براي همين پاي الاغ را گرفت و گفت : تيغ كجاست ؟ من كه چيزي نمي بينم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه كنه .

در همين لحظه الاغ از فرصت استفاده كرد و با پاهاي عقبش لگد محكمي به صورت گرگ زد و تمام دندانهاي گرگ شكست .

الاغ با سرعت از آنجا فرار كرد . گرگ هم خيلي عصباني بود از اينكه فريب الاغ را خورده است . 

 

آرمین بازدید : 1 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

دانه ي خوش شانس  



 

 

 

سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.

 

 

 

 

 

ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد

 

 

 

 

 

 

 

و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.

 

 

 

 

 

 

دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم.

گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.

 

 

 

 

 

 

دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.

 

 

 

 

 

 

 

صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.

 

 

 

 

 

 

روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.

 

 

 

يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.

 

 

 

 

 

سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.

 

 

 

 

 

حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه  خودش دانه هاي بسياري دارد.

 

 

آرمین بازدید : 1 یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

فرمول های ریاضی

یک ضلع × خودش = مساحت مربع

یک ضلع × 4 = محیط مربع

طول × عرض = مساحت مستطیل

2× (طول + عرض) = محیط مستطیل

2 ÷ (قاعده × ارتفاع) = مساحت مثلث

مجموع سه ضلع = محیط مثلث

نصف ارتفاع × (قاعده بزرگ + قاعده کوچک) = مساحت ذوزنقه

مجموع 4 ضلع = محیط ذوزنقه

2÷ (قطر بزرگ × قطر کوچک) = مساحت لوزی

یک ضلع × 4 = محیط لوزی

ارتفاع × قاعده = مساحت متوازی الاضلاع

مجموع دو ضلع متوالی × 2 = محیط متوازی الاضلاع

عدد پی × مجذور شعاع = مساحت دایره

3/14 × شعاع × شعاع

3/14× قطر = محیط دایره

آرمین بازدید : 4 یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

در زمان هاي گذشته، حاكم دانايي يك تخته سنگ را در وسط جاده قرار

داد و براي ديدن عكس العمل مردم، خودش را در جايي مخفي كرد. مردم

زيادي مي آمدند و از آنجا مي گذشتند.

از مردم عادي تا بازرگانان و اشراف و ثروتمندان، از كنار تخته سنگ

بي توجه مي گذشتند.

 بسياري هم اعتراض مي كردند كه: اين چه شهري است كه نظم

ندارد.حاكم اين شهر، عجب مرد

 بي عرضه ايي است.....!!

با وجود اين هيچكس تخته سنگ را از ميان راه بر نمي داشت.

 نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزي بود، نزديك

سنگ شد.او

بارهايش را بر زمين گذاشت و با زحمت  فراوان، تخته سنگ را از ميان راه برداشت و

آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه ايي را ديد كه  زير تخته سنگ قرار

داده شده بود.

كيسه را باز كرد و داخل آن، سكه هاي طلا و يك كاغذ يادداشت پيدا

كرد.حاكم دانا در

آن نوشته بود: هر سد و مانعي مي تواند يك فرصت بزرگ براي تغيير

زندگي انسان

باشد.

آرمین بازدید : 1 یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم…

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم…

سومی می لرزید…

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود…

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید…

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را…

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد…

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد…

همچنان می گریید…

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

 

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد ……

 

گفت : آقا ایناهاش،

دفتر مشق حسن

 

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

 

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند…

 

خجل و دل نگران،

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،

یا که دعوا شاید

 

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید،

و حسن را بسپارید به ما ”

 

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده

بچه ی سر به هوا،

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد،

می بریمش دکتر

با اجازه آقا …….

 

چشمم افتاد به چشم کودک…

غرق اندوه و تاثرگشتم

 

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

 

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

 

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را…

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلا من

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم

 

با خشونت هرگز…

با خشونت هرگز…

با خشونت هرگز…

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
این سایت بهترین سایت است
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا میخواهید سایت ما چه متالبی داشته باشد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 33
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 1,185